غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
هر دمش با من دل سوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
از پنجره فاصله گرفت و گفت : می تونی با «خواهم رفت » یه جمله بی پایان بسازی؟!
زمان هایی که آدم ها از آنها با عنوان بهترین ایام یاد می کنند خیلی وقت ها بی وفا ترین دوران زندگیشون میشه! خیلی وقت ها هم از بی اثر ترین و شاید تیره ترین لحظه های یه نگاه میشه! پام و انداختم رو پام و گفتم : ساختن جمله های بی پایان کار اصلی منه که نه خودم بفهمم نه کسی که می شنوه! بلند شدم و روبروش ایستادم و پرسیدم : حالا چرا با «خواهم رفت » این همه کلمه و جمله! به دیوار تکیه داد و گفت : چون از همه واقعی تره! همونجایی که ایستاده بودم سرم و تکون دادم و گفتم : که چی؟! نگاهم کرد و ادامه داد: میخوام ببینم نظرت درباره « خواهم رفت » هم مثل « همیشه هستم » واقعیه یا از روی خیاله! حقیقتا نفهمیدم چی گفت . ولی به روی خودم نیاوردم ادای متفکرین و درآوردم و گفتم : شاید خیلی از واژه ها رو نشه تعریف کرد اما میشه به یه حادثه تبدیلشون کرد....
تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که می بگرمی آغوش یار باید و نیست
کمی عقب تر رفتم و ادامه دادم: مثل آشنایی مثل دیدار مثل عشق مثل بودن و مثل خیلی از کلمه هایی شاید اصلا فقط به خاطر انسان بخاطر ما خلق شدن حتی ...! حتی مثل همیشه هستم و حتی مثل .....
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی از ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست
که حرفم و قطع کرد و گفت : حتی مثل « خواهم رفت » نه؟! سرم و تکون دادم و گفتم : نه ! همه قاعده ها یه استثنا دارن این قاعده هم استثناش همینه! « خواهم رفت » نداریم ! یعنی نمی تونیم داشته باشیم! اومد نزدیکم و گفت : به همین قاطعیتی که حرف می زنی در اینباره فکر هم می کنی ؟! شاید نتونی ! راست می گفت . نمی دنستم مطمئنم یا نه ! کم نیاوردم و بلند گفتم :آره مطمئنم !من مطمئنم حرفی که زدم درسته ! در حالی که لبخندی می زد از مقابلم عبور کرد و آروم گفت : تو مطمئن هستی اما نه از حرفی که زدی ! اخمهام و تو هم کشیدم و گفتم : پس از چی ؟! ایستاد و گفت : مطمئنی از اینکه محکومی که این حرف و بزنی ! اما خودت هم ایمانی بهش نداری و این قاعده هم برای تو استثناء نداره.....
در خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
ای بابا
این که همش داره ضایت میکنه D:
پ.ن : قرار بود بیای از این طرفا ! پس چی شد ؟!؟!!
همه شب با دلم کسی می گفت:
"سخت بر آشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید ...
می رود٬ می رود٬ نگه دارش"
می شکفم ز عشق و می گفتم:
"هر که دلداده شد به دلدارش٬
ننشیند به قصد آزارش ....
برود٬ چشم من به دنبالش
برود٬ عشق من نگهدارش"
سلام....با تمام دل ....شادترینهارو برات آرزو دارم.........به روزم...
به نام حبیب و محبوب.
مطلب را خوب بیان کردی. اما این نکته هم باید در نظر گرفت که خیلی از رفتنها ارادی نیست و از روی اجبار حتی خیلی وقتا آدم را می برن.
من آپدیت کردم.
التماس دعا
سلام
مدتی که مثل سابق بچه های بلاگ اسکای اون انرژی و عشق شونو برای نوشتن از دست دادن نمی دونم امیدوارم که همانند قبل اون جو صمیمی بین خانواده بلاگ اسکای برقرار بشه
به امید روزهای بهاری
..:: امیر ::..
سلام مهربون.....گاهی میتوان رفت و گاهی هم نمیتوان رفت....زیبا بود.....وقت کردی به ما سری بزن...در پناه حق...غریب...
جناب صدر اردات
ارادتی قدیمی
آقا چه خبر از فرست قرار !
سرفرصت میخونمش..
راستی شما خوبین ؟ ازین طرفا آقا
باران، قصیده واری،
- غمناک -
آغاز کرده بود.
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
خواهم رفت تا بیکران ثانیه های نامرد
به نظرم اهمیت نده چون الان حالم خوش نیست ...
هر جا توی نت میرم جز نقاب چیزی نمی بینم ... توی جامعه اش با همه ی رئالیسم وجودیتش همه نفاب دارن .. اینجا که جای خود داره ...
نمی دونم یعنی جایی پیدا میشه که کسی صورتکی به خودش نزده باشه
درآ که دردل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز