خواستم زمینی زمینی باشم
دیدم نمی شود
خواستم میان زمین و آسمان در تردد باشم
دیدم نمی شود
خواستم صدای بلند ناگفته ها باشم
دیدم نمی شود
خواستم برای همیشه دونده باشم
دیدم نمی شود
خواستم بزرگتر از کوچک ها باشم
دیدم نمی شود
خواستم چشم بینای ناددیده شده باشم
دیدم نمی شود
خواستم بروم تابرای همیشه نباشم
دیدم نمی شود
خواستم سکوت باشم برای همیشه
دیدم نمی شود
خواستم عاشق باشم بی دلیل
دیدم نمی شود
خواستم بخوانم بنویسم بگویم
دیدم نمی شود
خواستم نخوانم ننویسم نگویم
دیدم نمی شود
خواستم دیگر درون جسمم محبوس نباشم
دیدم نمی شود
خواستم پرواز را به راه رفتن ترجیح دهم
دیدم نمی شود
اما
خواستم مومن به او باشم
دیدم که می شود
و نمی توان برای مومن بودن به او " دیدم نمی شود" را بکار برد.
او به من گفت :
اگر خواستی زمینی زمینی باشی
اگر خواستی میان زمین و آسمان در تردد باشی
اگر خواستی صدای بلند ناگفته ها باشی
اگر خواستی برای همیشه دونده باشی
اگر خواستی بزرگتر از کوچک ها باشی
اگر خواستی چشم بینای ناددیده شده باشی
اگر خواستی بروی تابرای همیشه نباشی
اگر خواستی سکوت باشی برای همیشه
اگر
خواستی عاشق باشی بی دلیل
اگر
خواستی بخوانی بنویسی بگویی
اگر
خواستی نخوانی ننویسی نگویی
اگر
خواستی دیگر درون جسمت محبوس نباشی
اگر
خواستی پرواز را به راه رفتن ترجیح دهی
فقط عاشقانه مومن باش .
فقط عاشقانه مومن باش
دیدم که می شود...
درووووووووووووووود
بسیار زیبا بود. تجربه کردم این احساس رو. تا کسی با تمام وجودش تجربه نکرده باشه هیچ وقت نمیتونه به راحتی بگه: دیدم که می شود!
پاینده و پیروز باشی
Kheyli kilishe bish az in az ghalametun tavagho dashtam
برعکس نظر سلما خانوم؛ زیبا بود...