یه بار یکی از دوستانم گفت بشمر .
گفتم : از چند ؟
گفت : از 100 .
گفتم : یک ، دو ،سه ، چهار ، پنج ....
گفت : نه برعکس بشمر .
گفتم : یک ، دو ،سه ، چهار ، پنج ....
گفت : نه ، صد ،نود و نه ،نود و هشت ،نود وهفت .....
گفتم : برعکس همین ....
گفت : آره !
گفتم : یک ، دو ،سه ، چهار ، پنج ....
گفت : مسخره کردی ؟
گفتم : نه !
گفت : پس چرا درست نمی شمری ؟!
گفتم : نمیشه !
گفت : چرا ؟
گفتم : حساب کتاب ها به هم می ریزه .
گفت: یعنی چی ؟!
گفتم :
ببین همه می گن برعکس بشمر یعنی صد ،نود و نه ،نود و هشت ،نود وهفت
..... ،اما من وقتی بخوام از صد برعکس بشمرم می گم دوصفر یک ، نود و نه ،
هشتاد و نه .....
خندید و گفت : سرکار گذاشتی ؟!
گفتم : نه ! یه درس بزرگ بهت دادم که هیچ وقت نمی فهمی اما مطمئنم که فراموش نمی کنی !
بعضی مواقع در مسیر زندگی های کوتاه و بلندی که می بینیم بعضی نکته ها بیشتر از بقیه ذهن آدم و با خودش درگیر می کنه و این شدت درگیری تا حدی می شه که تا مدت جزء لاینفک مشغله های ذهنی میشه .
بعضی مواقع هم هست که در همین مسیر نکاتی پیش میاد که نه ذهن و درگیر می کنه نه مشغله میشه اما کم کم حیات آدم و تو دستش می گیره .
چند روز پیش داشتم فکر می کردم آیا این مشغله ها و درگیری ها ، دغدغه هم میشه یا نه در حد همین نکات باقی می مونه ؟!
خواستم زمینی زمینی باشم
دیدم نمی شود
خواستم میان زمین و آسمان در تردد باشم
دیدم نمی شود
خواستم صدای بلند ناگفته ها باشم
دیدم نمی شود
خواستم برای همیشه دونده باشم
دیدم نمی شود
خواستم بزرگتر از کوچک ها باشم
دیدم نمی شود
خواستم چشم بینای ناددیده شده باشم
دیدم نمی شود
خواستم بروم تابرای همیشه نباشم
دیدم نمی شود
خواستم سکوت باشم برای همیشه
دیدم نمی شود
خواستم عاشق باشم بی دلیل
دیدم نمی شود
خواستم بخوانم بنویسم بگویم
دیدم نمی شود
خواستم نخوانم ننویسم نگویم
دیدم نمی شود
خواستم دیگر درون جسمم محبوس نباشم
دیدم نمی شود
خواستم پرواز را به راه رفتن ترجیح دهم
دیدم نمی شود
اما
خواستم مومن به او باشم
دیدم که می شود
و نمی توان برای مومن بودن به او " دیدم نمی شود" را بکار برد.
او به من گفت :
اگر خواستی زمینی زمینی باشی
اگر خواستی میان زمین و آسمان در تردد باشی
اگر خواستی صدای بلند ناگفته ها باشی
اگر خواستی برای همیشه دونده باشی
اگر خواستی بزرگتر از کوچک ها باشی
اگر خواستی چشم بینای ناددیده شده باشی
اگر خواستی بروی تابرای همیشه نباشی
اگر خواستی سکوت باشی برای همیشه
اگر
خواستی عاشق باشی بی دلیل
اگر
خواستی بخوانی بنویسی بگویی
اگر
خواستی نخوانی ننویسی نگویی
اگر
خواستی دیگر درون جسمت محبوس نباشی
اگر
خواستی پرواز را به راه رفتن ترجیح دهی
فقط عاشقانه مومن باش .
خدایا !
ما را علمی ده تا مفهوم واژگان را آنگونه که هست دریابیم
ما را صدایی ده تا آنچه را که می فهمیم بیان کنیم
ما را چشمی ده تا آنانی را که صدای ما را می شنوند را ببینیم
خدایا !
ما را توانی ده که آن را خرج فکر کردنمان کنیم
ما را فکری ده تا با آن نه بر هم زدن دنیا که اصلاح آن را سبب شویم
ما را بصیرتی ده تا این دنیای اصلاح کرده را نه به حساب خودمان که به لطف تو معطوف بدانیم
خدایا !
ما را پایی ده که جز حرکت در مسیر تو قدم بر راه دیگری نگذارد
ما را دستی ده که جز در دست معشوقمان در دست دیگری مشت نشود
ما را قدرتی ده که این مشت رادر مسیر عاشقی بلند کنیم
و خدایا !خدایا !
ما را صبری ده که بتوانیم تحمل کنیم آنانی را که فرسنگ ها جلوتر از صدای گام هایشان ، ادعایشان طنین عاشقی دارد اما بی هیچ تدبیری عاشق کش روزگار خویشند .
دعایی که در سال جدید دوست دارم :
خدایا تو خود می دانی که چه می خواهم ،
خدایا تو خود می دانی که برای چه زمانی می خواهم ،
خدایا تو خود می دانی که چرا می خواهم ،
و خدایا تو خودمی دانی که در کنار چه کسانی می خواهم ،
خدایا آنچه را که خودمی دانی برآورده نما
آمین
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
پشت یه تیکه کاغذ نوشتم ؛ از این که نفهمیدی خیلی خوشحالم .
کاغذ و گرفت و زیرش نوشت ؛ از این که نفهمیدم واقعا خوشحالم .
از دستش گرفتم و زیرش نوشتم ؛ بسیار عمل باید تا پخته شود خامی !
از دستم گرفت و زیرش نوشت ؛ بسیار عدم باید تا زنده شود راهی !
گرفتمش و زیرش نوشتم ؛ جدای از همه این حرفا ،خوب نگاه کن تا یاد بگیری!
کاغذ گرفت که زیرش بنویسه ،دید که کاغذ ، دیگه جایی برای نوشتن نداشت .رو کرد بهم و گفت : همیشه آرزوی این بوده که از تو بهتر بشم . ازت یاد می گیرم اما شک نکن که یه روزی به خودت یاد میدم !
کف دستش و باز کردم و روش نوشتم ؛ کاغذ تموم شد ، کف دستت که بود !
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را پایان نباشد غم مخور
بر می شکند گوشه محراب امامت
بعضی وقت ها اینقدر خسته و رنجیده خاطر میشم که فقط دوست دارم همه چیز و از اول شروع کنم .
بعضی وقت ها اینقدر خسته و ناامید میشم که مطمئن میشم که باید همه چیز و از اول شروع کنم .
خدایا کی میشه همه چیز تموم بشه ؟!
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام رحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
داشتم فکر می کردم " بازی بزرگ "یعنی چی؟!
زد روی شونم و گفت : خیلی تو خودتی ؛ چی شده ؟
برگشتم و گفتم : تا حالا شطرنج بازی کردی ؟
خندید و گفت : تا دلت بخواد .
گفتم : فکر می کنی بزرگترین و مهمترین مهره اش کدوم باشه ؟
سری تکون داد و گفت : بزرگترین مهره ،وزیره . مهمترین مهره سرباز ؛ اما ببینم می دونی تنها عنصر اصلی تو شطرنج چیه ؟
زدم رو شونش و گفتم : آب پرتقال و پیپ بقل شطرنج.
خندید و گفت : پس پاتز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا ، شمع آفتاب کجا
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
یادم یه روزی یه دوستی بهم گفت : تا حالا چند بار عاشق شدی ؟
خیلی تعجب کردم و محکم بهش گفتم : من هر وقت که بخوام عاشق میشم.
نگاهی آرام به من کرد و گفت : مطمئنی ؟!
ده سال از اون حرف گذشت و تازه من فهمیدم که عاشق شدن چقدر سخته !!
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیدهای