اشتم تو راه می اومدم و تو حال خودم بودم تازه دنده پنج و چاق کرده بودم و باس ضبط و تا اونجایی که پا میداد بالا کشیده بودم و شیشه هارم تا خرخره چفت کرده بودم و خلاصه حالی داشتم .تو همین اوصاف بودیم که مغز محترممان به جای اینکه به چشمان عزیزمان فرمان بده که جاده رو بپا که ماشینای مردم و درو نکنی خودسرانه به خودشون فرمان استراحت دادن.( این مغز آدم خیلی چیز پیچیده ایه هم باحاله هم خودسر .معطلش کنید جلوی خودتون ظرف سه ثانیه زیر آبتون میزنه ) میگفتم تو حال و هوای سرعت و نوار بودیم که یکدفعه چشمم به کنار جاده دوخته شد .یه دختر کوچولو با دامن آبی و گلهای رزی که دستش بود.فقط اینقدر فهمیدم که صد متر جلوتر باید بزنم رو ترمز البته جای تشکر از مغزمان هست که نمرد و یه فرمان هم داد.خلاصه با پررویی تمام و اندر میان بوق های ماشین های عبوری که برای بنده و حرکت آرتیستیم نواخته میشد دنده عقب گرفتم و گوله وار جلوی پای دختر زدم رو ترمز .کمربند و بازکردم .و مثل ادم های حرفه ای پریدم پایین .رفتم جلو گفتم خانم کوچولو گلها چند؟ گفت پونصد تومان . ما هم که جو شدید بر فضائیات روحمون حاکم شده بود و اندر کف حرکت خودمون غوطه ور بودیم دست کردیم تو کیفمون و دو تا هراری رو با چندتا شاخه کل رز عوض کردیم.( موقعیکه میگم جو زده نشید برای همینه که گل پونصد تومانی رو دو هزار تومان نخرید)
بعد که گلها رو گرفتم ازش پرسیدم ببینم خونوادت کجان ؟ با چشمهای تیله ای و عسلی رنگش یه نگاهی بهم کرد و سرش و انداخت پایین .دیتم و چذاشتم زیر چونه اش و آروم آروم آوردم بالا گفتم : نگفتی کجان ؟ در حالیکه چشمهاش برق اشک رو نشونم میدادن دستش رو دراز کرد و تونطرف خیابون و نشونم داد .دیگه برنگشتم که ببینم چون همه چیزو فهمیده بودم .دستی رو سرش کشیدم و در حالیکه حالم گرفته شده بود به طرف ماشین رفتم .هنوز کامل نشسته بودم که یه صدای گوشخراش از بغلم رد شد .نگاه کردم دیدم یه سیویک نقره ای با چند تا بچه پرو بود
که تا جا داشتم خورده بودن و خودشون و خفه کرده بودن .لبخند تلخی زدم و بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم راه افتادم .اول تصمیم گرفتم برم دنبالشون و بعد از مدت ها دست فرمونم و امتحان کنم ولی دیدم اینا ارزش اینکارو ندارن .
ولی این چیزا رو که آدم می بینه هم حالش بهم میخوره از این اوضاع بی درو پیکری که هست هم مجبور میشه یک کمی فکر کنه که حداقل این اون چیز مطلوبی که میخواست / نیست .اصلاْ نیست .
البته بگم اون موقع چون حالی به حالی بودم حال نداشتم برم دنبالشون و الا با اون سپر و اون شاسی ای که من داشتم اگر میخواستم تیک آف کنم مطمئنا در جا به آب میرسیدم.
هر روز که از زندگی ما آدما میگذره نمیدونم چطوری میشه که حافظمون هم ضعیفتر میشه .
بعضی وقت ها که جو زده میشم و میخوام ادای آدم های حالی به حالی و در بیارم خصوصاْ شب ها که نسیم ملایم که میوزد از خونه میزنم بیرون و در حالی که نفسهای عمیق میکشم و چشمام و خمار میکنم و شعرهای سهراب و اخوان وثالث و قاطی پاطی میکنم و شرولوژی جدید خودم و می سرایم / فکر میکنم که چی میشد همه ی آدم ها یه جورایی با هم مثل آدم رفتار میکردن و اینقدر دودره بازی سر هم در نمی آوردن .بگم بخندید یا تعجب کنید..
چند وقت پیشا یکی از دوستام از اطریش اومد و طبق معمول معرفت بازی ماهام که گل کرده بود هنوز اون بیچاره به خونه نرسیده زودتر از خودش تو خونش خیمه زدیم و هنوز نفس تازه نکرده بود سوال پیچش کردیم.جالب بود از میون تمام داستان هایی که تحویلمون داد یه حرفش حسابی به دلمون نشست و تقریبا داشتیم از زور بالیدن به خودمون میترکیدیم.که چی ؟ که اینکه بالاخره یه جاهایی تو این دنیا هم از ما میترسن.می گفت : باورتون نمیشه اگر بگم اونجا چقدر از ما ایرانیا ......پرسیدیم چرا؟ گفت بس که عادت کردیم سر تموم مردم رو یجوری به طاق بزنیم .اصلاْ اونجا یه پا حرفه شده برای خودش .
اینطرف آب و که نگاه میکنی خیلی هم بیراه نمیگه اما اینکه اونطرف هم اینجوری هست یا نه گردن خودش.
ولی مردم ما با تمام این خصوصیات مثبت و منفی ای که دارن به نظرم بهترین و بینظیرترین مردم دنیا هستند.هم دوست داشتنی و هم با عرضه.
همه آدم ها وقتی که صحبت از یک درد مشترک میشه فکر میکنند که حتما باید برای اینکه صحبت کننده آرامش پیدا کنه پا به پاش بنشینن و زار زار باهاش گریه کنندکه چه < مثلا میخواهند تسلیش دهند.اما خیلی کمند آدم هایی که قبل از به رخ کشیدن قطرات اشک جاری شده روی گونه هاشون بپرسن : ببخشید آقا درد شما چیه ؟
این و گفتم که اصل مطلب رو باز گو کنم . اصل مطلب این که ....
رندان بازاری تو این وانفسای شیر تو شیر گربه ای خاکی ( استعاره ) تا اونجا دارن پیش میرن که قرار گذاشتن نه حرمتی برای حریت بگذارند نه مرحمی برای عدالت .تا اونجا دارن پیش میرن که تصمیم گرفتن نه حریمی برای انسانیت باقی بگذارند نه مرزی برای غیرت .اینها نه عابدان گوشه نشینند نه زاهدان عشق پرست .نه راویان قصه های از یاد رفته اند ونه فاتحان شهرهای رفته بر باد.اینان که اقلیت هم نیستند رندان بازاری اند که تمام هنرشان مکیدن شیره ی غیرت و حریته .تنها دغدغه اشان رفع حوائج غریزی خودشان است که به اسم خدمت و خادم بودن همچون ...... می مکند و دم بر نمی آورند.
حالا کی مردش که این درد مشترک رو به حراج بگذاره ؟
کی جرات داره این صحنه رو پاک کنه و از نو بسازه ؟
و کی میتونه این اراده رو داشته باشه؟ کی؟
میخواهم یک کمی راجع به اون چیزی که از اون به عنوان درد مشترک نام بردم صحبت کنم .میخوام از الان تا چند تا پیام دیگه از عنوانی حرف بزنم که همه به نوعی با اون و آثارش درگیرند ولی کسی خیلی تمایا به بازگو کردنش نداره ./ میخواهم از راهی حرف بزنم که سرآغاز مطلعش این بیته :
الا یا ایها الساقی ادر کاساْ و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
اما اگر بخواهم شروع کنم اینگونه میگویم :
ما راویان قصه های رفته از یادیم
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامان را
پس
با صدایی بس رساتر زانچه بیرون آید زسینه
می گوییم
ما ناظرا شاهدان رفته در خاکیم
از آخرین پیغامی که دادم تا الان که شما دارید این متن را میخوانید حدود چند ساعتی میگذرد .در این مدت داشتم وبلاگ های دیگر دوستان را بررسی میکردم ببینم که چکار میکنند .خیلی جالب بود دیدم همه در بعضی پیغامهایشان از یک درد مشترک صحبت میکنندو از یک حرف واحد صحبت میکنند اما اینکه چرا هیچوقت این وبلاگ نویس ها نمیتوانند متحداْ یک کار مشترک کنند و روی یک خط با هم شروع کنند سوالی است که حقیقتا هنوز جوابی برایش پیدا نکردم .به هر حال امیدوارم که روزی برسه که ما به این حرف هایی که خودمان برای خودمان میزنیم و باهاشون صفا میکنیم جامه ی عمل بپوشانیم .
چشم ها را باید شست /
جور دیگر باید دید......
یکبار دیگر اشتباه کردندو نفهمیدند که الان سال ۲۰۰۳ است نه سال ۱۹۰۰
چند وقتی است که مرتب از گوشه و کنار همه میشنوند که دوباره مثل اینکه یکی مغزش به کار افتاده و طرحی نو برانداخته / می پرسیم چه طرحی ؟ کاشف به عمل می آید که بله تمام مغزهای فنی و فکری بعد از نشست های گوناگون به این نتیجه رسیده اند که راه مقابله با اینترنت را پیدا کرده اند .می پرسیم خب کدوم راه ؟ میگن .ه.ه سایت ها را می بندیم .
بعد هم با یک نگاه عاقل اندر سفیه گونه که حاوی این مطلب است // کودک جان اسکوت .به تو ربطی نداره . تو کار بزرگترها دخالت نکن // از کنارت رد میشن و میرن یه گوشه .
ولی من فقط یک سوال دارم که جوابش رو اگر بگیرم دیگه دخالت نمی کنم .خدا وکیلی این همه برو بیا و بگیرو ببند و ادعا با چاشنی کت و شلوار و قهوه های سرو شده / بستن سایت ها / رو نتیجه داده .اگر این همه بگیرو ببند یک همچین نتیجه ای را داده باشد فقط میتوانم بگویم .....
//برای خودم متاسفم که سیاستگذاران فرهنگی در کشورمان تا این حد از واقعیات دورند//
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند...
یه روزایی بود که همه چیز از روی صفا و مهر و دوستی رقم میخورد / همه چیز از روی عشق به آب و خاک و ناموس تعریف می شد اما الان ما چی داریم می بینیم ؟ چی داریم میشنویم ؟ یه زمانی بود که مادربزرگم میگفت : تو اون وقت ها یادت نیست نمی دونی دفاع از مرزو بوم اون هم با دستای جوونهایی مثل تو چه رقابت و هلهله ای به پا کرده بود./ اما الان که فکر میکنم میبینم هلهله و رقابت به جای خود باقی است اما بهانه این هلهله و رقابت از روی فاکتور غیرت و عشق به محور بی غیرتی و منم منم زدن تغییر کرده .آه ...!
پرسشی دارم زدانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها