باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
پشت یه تیکه کاغذ نوشتم ؛ از این که نفهمیدی خیلی خوشحالم .
کاغذ و گرفت و زیرش نوشت ؛ از این که نفهمیدم واقعا خوشحالم .
از دستش گرفتم و زیرش نوشتم ؛ بسیار عمل باید تا پخته شود خامی !
از دستم گرفت و زیرش نوشت ؛ بسیار عدم باید تا زنده شود راهی !
گرفتمش و زیرش نوشتم ؛ جدای از همه این حرفا ،خوب نگاه کن تا یاد بگیری!
کاغذ گرفت که زیرش بنویسه ،دید که کاغذ ، دیگه جایی برای نوشتن نداشت .رو کرد بهم و گفت : همیشه آرزوی این بوده که از تو بهتر بشم . ازت یاد می گیرم اما شک نکن که یه روزی به خودت یاد میدم !
کف دستش و باز کردم و روش نوشتم ؛ کاغذ تموم شد ، کف دستت که بود !
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را پایان نباشد غم مخور