خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

و گردابی چنین هائل .......

اشتم تو راه می اومدم و تو حال خودم بودم تازه دنده پنج و چاق کرده بودم و باس ضبط و تا اونجایی که پا میداد بالا کشیده بودم و شیشه هارم تا خرخره چفت کرده بودم و خلاصه حالی داشتم .تو همین اوصاف بودیم که مغز محترممان به جای اینکه به چشمان عزیزمان فرمان بده که جاده رو بپا که ماشینای مردم و درو نکنی خودسرانه به خودشون فرمان استراحت دادن.( این مغز آدم خیلی چیز پیچیده ایه هم باحاله هم خودسر .معطلش کنید جلوی خودتون ظرف سه ثانیه زیر آبتون میزنه ) میگفتم تو حال و هوای سرعت و نوار بودیم که یکدفعه چشمم به کنار جاده دوخته شد .یه دختر کوچولو با دامن آبی و گلهای رزی که دستش بود.فقط اینقدر فهمیدم که صد متر جلوتر باید بزنم رو ترمز البته جای تشکر از مغزمان هست که نمرد و یه فرمان هم داد.خلاصه با پررویی تمام و اندر میان بوق های ماشین های عبوری که برای بنده و حرکت آرتیستیم نواخته میشد دنده عقب گرفتم و گوله وار جلوی پای دختر زدم رو ترمز .کمربند و بازکردم .و مثل ادم های حرفه ای پریدم پایین .رفتم جلو گفتم خانم کوچولو گلها چند؟ گفت پونصد تومان . ما هم که جو شدید بر فضائیات روحمون حاکم شده بود و اندر کف حرکت خودمون غوطه ور بودیم دست کردیم تو کیفمون و دو تا هراری رو با چندتا شاخه کل رز عوض کردیم.( موقعیکه میگم جو زده نشید برای همینه که گل پونصد تومانی رو دو هزار تومان نخرید)
بعد که گلها رو گرفتم ازش پرسیدم ببینم خونوادت کجان ؟ با چشمهای تیله ای و عسلی رنگش یه نگاهی بهم کرد و سرش و انداخت پایین .دیتم و چذاشتم زیر چونه اش و آروم آروم آوردم بالا گفتم : نگفتی کجان ؟ در حالیکه چشمهاش برق اشک رو نشونم میدادن دستش رو دراز کرد و تونطرف خیابون و نشونم داد .دیگه برنگشتم که ببینم چون همه چیزو فهمیده بودم .دستی رو سرش کشیدم و در حالیکه حالم گرفته شده بود به طرف ماشین رفتم .هنوز کامل نشسته بودم که یه صدای گوشخراش از بغلم رد شد .نگاه کردم دیدم یه سیویک نقره ای با چند تا بچه پرو بود
که تا جا داشتم خورده بودن و خودشون و خفه کرده بودن .لبخند تلخی زدم و بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم راه افتادم  .اول تصمیم گرفتم برم دنبالشون و بعد از مدت ها دست فرمونم و امتحان کنم ولی دیدم اینا ارزش اینکارو ندارن .
ولی این چیزا رو که آدم می بینه هم حالش بهم میخوره از این اوضاع بی درو پیکری که هست هم مجبور میشه یک کمی فکر کنه که حداقل این اون چیز مطلوبی که میخواست / نیست .اصلاْ نیست .
البته بگم اون موقع چون حالی به حالی بودم حال نداشتم برم دنبالشون و الا با  اون سپر و اون شاسی ای که من داشتم اگر میخواستم تیک آف کنم مطمئنا در جا به آب میرسیدم
.

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 31 اردیبهشت 1382 ساعت 02:41 ب.ظ http://linkin.blogsky.com

aziz man linketo endakhtam doost dashty bia bebin khob shod.

سلام از اینکه پیش ما می آیی ممنونم راستش چون از فردا امتحاناتم شرو ع می شود گفتم که یه شوخی از بابا آقا را برایتان بگذارم منهم سعی میکنم خوب درس بخونم..باز هم پیش ما بیا ..این جمله آخری رو بابا اضافه کرد..!!!!!!!

نازنین چهارشنبه 31 اردیبهشت 1382 ساعت 07:32 ب.ظ http://naz.blogsky.com

وای خدا اینجا چقدر خوشگله

کاربر سمیناری چهارشنبه 31 اردیبهشت 1382 ساعت 11:51 ب.ظ

کاشکی همه با دیدن دخترک گل فروش به جای پونصد تومانی دو هزار تومان میدادند.آخه بعضیها به اینجا که میرسن سرعتشونو اونقدر زیاد میکنن که باد ماشین سیلی محکمی به صورت دخترک میزنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد