گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
گفت: فاصله تو با خوشبختی چقدره؟!
گفتم: به اندازه یک باور!
گفت: چه باوری؟
گفتم: باور خوشبختی!
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب