مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویش دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
در اون روزگارانی که همه چیز رنگ و بوی صداقت و یکرنگی داشت ، در اون روزگارانی که همه چیز رنگ و بوی صفا و صمیمیت داشت ، هیچکس یادش نمی رفت یا بهتر بگم همه مطمئن بودن که هیچ وقت نمی شه نور رو شکست و تو پستوی خونه ها یا آب انبار ها مخفی کرد .هیچکس نمی گفت من نور رو خاموش کردم چون نور مقدس بود ، چون نور آرام بخش بود ، چون نور راهنما بود. اما حالا چی ؟! اون وقت ها همه از نور یه تعریف واحد داشتن و همه هم قبول داشتن . اما حالا چی ؟! حالا ، حالایی که ادعاها گوش فلک رو کر کرده .....
یکی می گه من خودم نورم !
یکی می گه من نور رو می شکنم!
یکی می گه من نور رو میتونم پنهان کنم!
یکی می گه اصلاْ نوری تو این دنیا وجود نداره !
یکی می گه نور همون خواب و بیداره سیاه و سفید!
یکی می گه نور چیه ؟ نکنه همون لامپ ساخته بشره !
یکی می گه این منم که خود م نور رو ساختم و صاحبشم !
یکی می گه نور همون دشمن ماست که ما رو هی نشون میده !
خلاصه هر کی دیگه یه تعریفی از نور برای خودش پیدا کرده ! هر کی دیگه خودش و یه پا نور میدونه ! ببین حالا تو این زمانه که هر کی برای اینکه خودش رو نور و حق معرفی کنه مجبوره نور رو تو پستوی خونش زندانی کنه ! چطوری آدم باید حرکت کنه! اگر بهشون بگی که اشتباه میکنن که در حکم کافری ،اگر هم نگی که آدم مگه چقدر تحمل داره اینهمه نور کشی رو ببینه؟!
آخه یکی پیدا نمیشه به این نور کش های بی معرفت بگه کی میخواید دست از این کاراتون بردارید ؟! نمی دونم ! شاید ما خیلی از زمانه عقبیم و نمی فهمیم تا نور نکشی به جایی نمی رسی! تا نور رو انکار نکنی بزرگ نمی شی ! تا نور رو تاریک نکنی روشن نمی شی!
اما یه چیز و می دونم ! نور توی پستوها مثل خورشید پشت ابره ! کسی نمی تونه تا ابد اون رو تو صندوقچه ی خونش زندانی کنه ! هیچکس نمی تونه!
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک میخانه دلی پیمان شکن دارم
خیلی سخته در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای آرام نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
بعضی وقت ها آدم ها یه صحنه هایی می بینن که تو اون لحظه که گرمن خیلی متوجه تاثیراون صحنه بر ذهن و روحشون نمیشن،اما همین که چند ساعت از دیدنش می گذره وای !عین خوره تمام فایل های ذهن و پر می کنه و تا به طور کامل تو حافظه بایگانی نشه دست بر نمی داره .!حالا این تصویر میتونه هر چیزی باشه !
میتونه تصویر یه عشق پاک و بی ریا و منتظر رسیدن باشه !
میتونه تصویر یه دخترک پابرهنه تو خیابون های این شهر باشه !
میتونه تصویر یه پیر مرد جارو به دست برای در آوردن یه لقمه نون باشه !
میتونه تصویر یه تابلوی زشت انسانی تو یه مملکت پاک سرشت و مقدس باشه !
میتونه تصویر یه مسجد خالی از جوون ها تو یه محله ی شلوغ و پر رفت و آمد باشه !
میتونه تصویر یه کلیسا با درهای باز و ظاهری آراسته اما سوت و کور تو وسط شهر باشه !
میتونه تصویر یه کبوتر تازه بالغ اما هراسان از پریدن از روی شاخه یه درخت چنار بلند باشه!
و میتونه هزاران تصویری باشه که چشم ما می بینه و بدون اینکه بخواهیم حفظش می کنه !
اما تو این میون میتونه یه تصویر دیگه هم باشه ! میتونه تصویر یه دریای آرام با ساحلی زیبا و
موج هایی آراسته که نور خورشید و رقصان رقصان در خود حل می کنند باشه که مدام یه گردباد سیاه ، یه طوفان سنگین اون رو تهدید می کنه !
اون لحظه هرگز یادم نمی ره
وقتی که دیدم این دل اسیره !
ای اولین عشق
ای اولین یار
هرگز نمیشه
عشق تو پیدا !