خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

باز هم نهیبی دیگر .........


Sar ha Dar Khab

دیروز طرفای غروب بود که داشتم میرفتم سمت خونه . هوا نسبتا ْ خنک بود و نسیم ملایمی هم می اومد.تو حال و هوای خودم بودم و آروم آروم داشتم راهم و میرفتم .همینجور که اندر احوالات شخصیه غوطه ور بورم و با برنامه هام صفا میکردم یه دفعه این صفا کردن ها با بوی کباب و مخلفاتش قاطی شد .دقت کردم دیدم در تفکراتم در آن لحظه حرفی از کباب و اینجور بحثا نداشتم .به خودم اومدم و دیدم بوی کباب قاطی شده با افکار بنده از یه مغازه ی کباب فروشی که داشتم از کنارش رد میشدم به بیرون بشت کرده . خنده ای زدم و آروم رد شدم .چند قدم که دورتر شدم ایستادم و سرم رو برگردوندم .بله ! درست دیده بودم .دو تا بچه ی ده دوازده ساله با یه گونی پر دمپایی رو کولشون دستاشون و رو ویترین یخچال کبابی گذاشته بودن و با چنان حسرتی به سیخهای کباب و گوجه نگاه میکردن که انگاری هیچ آرزویی تو این دنیای به این بزرگی جز خوردن یه کم از اون گوشت ها رو ندارن . اونی که کوچیکتر بود مدام پیرهن بزرگتر رو می کشید و با حالتی التماس گونه درخواستش و مرتب تکرار میکرد.وایسادم ببینم چیکار میکنن .دیدم پسر بزرگه دست کرد تو جیبش و هر چی پول خورد بود در آورد .دوتایی وایسادن با هم به شمردن.امیدوار بودم ....... . بعد از اینکه شمردنشون تموم شد نگاهی به هم کردن .پسر بزرگه دستش و انداخت دور گردن پسر کوچیکه و بوسش کرد و یه چیز هایی در گوشش گفت و دستش و گرفت و با اکراه از جلوی ویترین مغازه دورش کرد.
اینقدر حالم گرفته شده بود که حتی نتونستم از جام تکون بخورم .با دور شدن بچه ها من و دلم با هم تو خودمون بغضمون ترکید .
با حالی گرفته به راهم ادامه دادم .تو راه مدام با خودم میگفتم .....
قلب ها مرده اند و سرها در خواب 
که من راحت آرامم که قلبی دوباره خواهم یافت .
 
نظرات 9 + ارسال نظر
ناوال یکشنبه 11 خرداد 1382 ساعت 12:27 ب.ظ http://darmangar.persianblog.com

صدر عزیز سلام:
باید چیکار کرد. برای این قلبهای مرده. شاید انضباط ضجر کشیدن در اون دو تا بچه ذهنشونو نسبت به محیطشون باز تر کنه. شایدم...
آیا باید خودمونو و دلمونو به خاطر این صحنه ها مواخذه کنیم؟ یاد یه خاطره افتادم. الان شروع به نوشتن می کنم. امیدوارم بهم سری بزنی و بخونیش. تا یه ربع دیگه آماده است.
در پناه حق...

مسعود یکشنبه 11 خرداد 1382 ساعت 01:12 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام

در مورد قرار عمومی
موافقی یه وبلاگ واسه این کار بزنیم و یه سیستم نظر خواهی هم برای بزاریم ؟؟؟

بای ...

پریدخت دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 12:01 ق.ظ http://pary.blogsky.com

سلام
اینا واقعییتها یی که در اطراف ما اتفاق می افته .
کاش می شد یه کاری کرد .
اااااااااااااااااااااااااااه

ناوال دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 07:53 ق.ظ http://darmangar.persianblog.com

صدر عزیز ممنون از نظرات گهربارتون- اما چرا فقط باید دیگران تلاش کنن؟ چرا خودشون تلاش نمی کنن؟ من بسیاری از آدمها رو دیدم که تو ی محیطهای آلوده و کثیف بزرگ شدن. توی روستا که درس می دادم دختری بود که توی طویله بین گوسفندا با یه چراغ موشی یا یه نیمه شمع درس می خوند و تمرینهای ریاضیشو بهتر از همه حل می کرد. صبح با بوی پهن گوسفند سر کلاس می یومد ولی می خواست که خودش خودشو بالا بکشه. پس اگه بخوان اونا هم می تونن . ولی می خوان که مورد ترحم قرار بگیرن. می خوان که بدو بیراه بشنون. وگرنه عوض می شدن. شاید باید بزاریم خودشون تلاش کنن-بعضی اوقات کمک کردن به انسانهاست که اونارو منحرف می کنه و استقلالو ازشون صلب!....
در پناه حق...

[ بدون نام ] دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 08:00 ق.ظ

خیلی بچه با حالی
بو خداااا

ناوال دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 08:56 ق.ظ http://darmangar.persianblog.com

صدر عزیز گاهی نباید تو سرنوشتها دخالت کنیم. حکمتی توش هست که از آگاهی ما خارجه. یه فردی پای یه درخت خواب بود. مسافری از اونجا گذشت و یه مارو دید که به طرف مرد میره . به سرعت سنگی برداشت و بر سر مار کوفت . در همان حین کژدمی مرد خوابیده را گزید و او را هلاک کرد. عارفی از آنجا گذر می کرد. رو به مرد مسافر کرد و گفت مار برای نابودی کژدم به سمت آن مرد می رفت و تو آن را از میان بردی....
تجربه های شخصی گاه آنقدر پراهمیتند که دخالت دیگران می تونه لذت زیبای اونو از بین ببره. حال می خواد این تجربه با رنج و درد همراه باشه یا با شیرینی و لذت ظاهری....
یه کودک رنج کشیده شاید درکی بالاتر از یه کودک کاخ نشین داشته باشه و بالعکس - باید انسانو بر سرنوشتش آزاد گذاشت . همانطور که اونی که بالا سرته تو رو آزاد گذاشته.
و اگه اعتقادت بگه که محافظته همیشه محافظته...
چیزی رو که باید تقویت کنیم اعتقاده . می خواد به یه سنگ باشه یا به زیبا ترین خالق...
وقتی به یه بچه کمک می کنی ناخواسته این ذهنیت رو ایجاد می کنی که کسی محافظه شه با واسطه یا بی واسطه - اون موقع شاید بگه انسانی کمکم کرد ولی اگه به آگاهی بالاتری برسه می فهمه که اعتقادش و خودش به خودش کمک کرده...
در پناه حق....

عمو رضا دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 09:03 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

سلام صدر
این موضوع دیگر چیزی در من برنمی‌انگیزاند!
انگار آنها را به عنوان یکی از واقعیت‌های جامعه پذیرفته‌ام...
در مورد پیام قبلی باید بگویم منظورم این بود که لابد اتفاقی افتاده که تو حست عوض شده
شاد باشی

ناوال دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 09:55 ق.ظ http://darmangar.persianblog.com

صدر عزیز : ممنون از لطفتون. بعضی ها از مباحثه گریزانن ولی من معتقدم که مباحثه بدون تحمیل می تونه روزنه های زیادی رو باز کنه. بله نیت انسانها بسیار بسیار مهمه. حتی اگه گناه جلوه کننه. ولی با این همه تا انسان دستش نسوزه - داغی آتیشو نمی فهمه . تا تو بوران برف گیر نکنه نمی فهمه سرما چیه . محبت بدون آلایش. دفاع بدون آلایش . بخشش بدون آلایش همگی زیباست و زیبایی به ارمغان می یاره . ولی بد نیست یکم به خود واقعی انسانها بها بدیم نه اونچه که خودمون می خواهیم و دوست داریم ببینیم.
هر چند دید زیبای انسانهاست که یه روزی دنیایی زیبا می سازه.
از نظرات زیبا تون باز هم مستفیضم کنید...
برکت باشید و در پناه حق...

ناوال دوشنبه 12 خرداد 1382 ساعت 10:30 ق.ظ http://darmangar.persianblog.com

صدر عزیز : عالی بود . ؛تعالی روح؛ . اونی که همه دنبالشیم و برای رسیدنش تلاش می کنیم. امیدوارم حرفمون و عملمون با هم یکی بشه....
موفق باشید و در پناه حق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد