خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

خودنویس

... خودنویس یعنی دنیای واقعی فردا با بودن در مجاز امروز به شرط آنکه واقعی بمانی....

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.......


Dobareha Dobareha

همیشه آدم ها یه جورایی دوست دارن کارهایی بکنن که دیگران تا اونجایی که جا دارن تحویلشون بگیرن .یا اینکه حداقل یه کاری کنن که بقیه تا اونجایی که یاد میدن ازشون بترسن .
خیلی وقتا خیلی ها هستند که هر روز داریم قیافشون رو می بینیم .چنان کبکبه و دبدبه ای دارن که اگر واقعا نشناسیشون عن قریبه که ادعای پادشاهی بکنن .خب حالا چه مرگتونه که اینقدر افه میذارین ؟ میگن : ///
بهتره نگم چی میگن .///
بعضی وقت ها که بارون نم نم  آسفالت کف خیابون ها رو خیس میکنه و باد خنک روحبخشی هم پهنای صورت آدم رو نوازش میده دلم میخواد برم رو مرتفع ترین نقطه ی این شهر و تا اونجایی که صدام در میاد از دست این از دماغ فیل افتاده ها فریاد بکشم .
چه لحظات سختی است وقی آدم ها خودشون و فراموش میکنن و القابشون / اعتبارشون  میشه .چقدر دردناکه !

از پشت کوه جیرینگ جیرینگ صدا می یاد.......

MA & SHOMA

هیچ تا حالا فکر کردید فاصله ی میان شک و یقین در ذهن ها چقدره ؟ هیچ تا حالا فکر کردید مرز میان عقل و جنون چقدره ؟ و یا اینکه تا حالا فکر کردید فاصله ی میان چشم و گوش برای پی بردن به یک حقیقت به واسطه ی دیدن یا شنیدن یک حقیقت چقدره ؟
شاید خیلی وقت ها حال و حس فکر کردن به این چیزها رو هم نداشته باشیم .ولی بعضی مواقع اون وقت هایی که آدم ها دلتنگ میشن و دلشون برای یه لب دریا نشستن و دیدن غروب آفتاب پر پر میزنه ! این سوال ها خیلی به در د میخوره ! چون دیدم پاسخ دادن به این سوال ها بعضی وقت ها چطوری مسیر یه زندگی رو عوض میکنه .
تجربش ضرری نداره !

موح سوم یعنی ......


moje 3vom

همیشه توی این دنیا آدم ها در حالت کلی دو دسته اند .یه دسته اون هایی که همیشه آرومند و یه دسته اونهایی که همیشه ناآرومند. تو همین مملکت خودمون نگاه کنید یه دسته همیشه دنبال گل و بلبل و قناری هستند یه عده هم همیشه دنبال چوب و جمود و جاده ی خاکی هستند.خیلی جالبه هر کدوم هم فکر میکنند که حق کاملند و غیر از خودشون همه ناحق .آخه یکی نیست به اینها بگه بابا جان این فیلم ها و سریال هایی که بازی میکنید مال سال های ۱۳۰۰ و اون وقت هاست نه مال حالا . حالا ! اگر یه عده پیدا بشن که دوست داشته باشند نه اونقدر بی نمک باشن و نه اینقدر شور تکلیفشون چیه ؟!
یه جواب ساده که من همیشه به خودم میدم:
تو زنده به آنی که آرام نگیری
موجی که آسودگی تو عدم توست

سحر طی شد.....



MOJE 3

تا حالا شده فکر یه بازی ترو تمیز تو فکرتون مرتباْ مثل قطار سریع السیر رو خط عصبیتون راه بره ؟ جونم براتون بگه که ما مدام یه همچین حالتی برامون پیش می یاد! من همیشه اعتقادم بر این بوده که آدم ها سه دسته هستند ....۱) اوه هایی که همیشه عشقشون جریان سازی بوده و در حد خودشون هم کارشون و بلدن  ۲) اون هایی که همیشه عشقشون غوطه ور شدن در جریانات ساخته شده توسط دیگران است  ۳) اون هایی که مسلک سیب زمینی بودن را پیشه خودشون کردن .
اما اینکه آدم ها بتونن تشخیص بدن که جزو کدوم دسته هستند خودش یه  هنره واقعا یه هنره.
شما ها جزو کدوم دسته هستید؟

اینها آدم نخواهند شد......


YES & NO

تا حالا شده تو یه جمعی بشینید که یه مشت آدم پر افاده ی خود بین و الکی با کلاس با تمام ادعاهای خودشون و خانوادشون مدام و بطور پیوسته رو خط عصبتون قدم رو برن ؟ تا حالا شده از یه سری آدما به اندازه ی تمام دنیا بدتون بیاد ولی به خاطر شرایط نتونید حرفی بزنید ؟ تا حالا شده تو یه جمعی پر از اداهای رنگارنگ نشسته باشید و خوب بدانید که از همشون سر تر هستید اما فقط باید سرتون و بندازید پایین و خون خونتون و بخوره ؟
من به کرات تو این موقعیت ها بودم .بعضی وقت ها دلم میخواد بلند شم و تا اونجایی که قدرت دارم بزنمشون و پرتشون کنم بیرون اما حیف که .........

تا باد چنین بادا.......

 

ARE YOU OK

چند وقت پیشا بعداز مدت ها تصمیم گرفتم کتاب های کتابخونمون و شرمنده کنیم و یه حال اساسی با تورقی به اوراقشون بهشون بدیم .جاتون خالی .رفتیم سراغ کتابخونه ی محترممون و با چشمانی بسته که حکایت از فال بازی داشت دست کردیم و یه کتاب برداشتیم  .مطمئن بودم که یه کتاب خوب و باب طبع بنده یافت خواهد شد که لحظاتی رو با اون خوش باشم.کتاب و در آوردم و با قلبی مالامال از اطمینان چشم بگشادم./ همه را برق میگیره ما رو نفت فتیله ی چراغ ادیسون /کتاب انتخاب کرده بودم! / ما دنبال رمان و کتاب شعر و از این جور صفائیات بودیم چیزی که نصیبمون شد طالع بینی هندی بود.در همین اثنا بود که یه خروار فحش و فضیحت به روان معصوم کسی که این کتاب و تو کتابخونه ی ما گذاشته بود حواله کردیم .بعدش یادم اومد که اون روان معصوم روان خودمه.اما دیگه فایده ای نداشت چون حواله شده بود.ما هم که دیگه تو رو کم کنی با خودمون افتاده بودیم گوله رفتیم تو آشپزخونه و یه لیوان شیر برداشتیم و رفتیم تو اتاق مطالعه و نشستیم رو مبل.
/پای راست رو پای چپ - عینک به چشم - یه قلپ شیر و شروع کردیم به خوندن.اولش شده بودم عین آلیس در سرزمین عجائب .یه ۴-۵ دقیقه ای طول کشید تا بفهمم که چی میخواد بگه .خلاصه رفتیم سراغ سال و ماه تولدمون .دمش گرم .همه رو هم داشت .آقا با یه ولع وصف ناپذیری شروع به خوندن کردیم تا بفهمیم چطوری این سنگ اقبال ما در آینده پر فرغمان تبدیل به ستاره ای در کهکشان زندگیمان خواهد شد./حالی داشتیم که در وصف نیاید./ ما شروع به خوندن کردیم ولی آقا چشمتون روز بد نبینه ما هر چی بیشتر خط عوض میکردیم این چشمامون بیشتر از حدقه در می اومد.هر چی بیشتر میرفتیم جلو مغز محترممون بیشتر ارور میداد و عن قریب بود که هنگ بفرمایند.بی خیال شدیم و ایستادیم.
والا اون خصوصیاتی که برای متولدین سال و ماه نوشته بود بیشتر شبیه خصوصیات گودزیلا بود تا آدمیزاد/ اون هم آدم شریفی مثل ما/ کم مونده بود بگه شما در آینده واسه خودتون یه پا قاتل میشید.فکر کنم اون هیتلر ننه مرده هم همین چیزهارو میخونده و باورش شده  بوده که اون همه کار کرده بود.
در همین اثنا یاد حرف یکی از اساتیدم افتادم .می گفت : هر وقت میخواهید جوونای یه مملکت و از حالت انفجاری به یه حالت سکون در بیارید خرافاتیشون کنید به طوری که تو یه جیبشون فقط کتاب دعا باشه و تو یه جیبشون هم دعاهای دست نویس و رمل های سیار ورد خونده شده.و همیشه میگفت که این بزرگترین خیانتی است که در حق بچه های این مملکت دارن میکنن.چون خرافات و دعا نویسی و این مذخرفات که بیشتر زاییده ذهن بیمار یک مشت انسان مغرضه اولین کاری که میکنه قدرت تغییر سرنوشت رو از آدما خصوصا جوونا میگیره .
راست میگفت .به نظر من واقعا همینطوره.
البته ناگفته نماند که بعد از بستن کتاب اولین کاری رو کردم این بود که تمام اون بد و بیراه هایی راکه به روان معصومم حواله کرده بودم رو وصول کردم تا من باشم که از این به بعد.......



و گردابی چنین هائل .......

اشتم تو راه می اومدم و تو حال خودم بودم تازه دنده پنج و چاق کرده بودم و باس ضبط و تا اونجایی که پا میداد بالا کشیده بودم و شیشه هارم تا خرخره چفت کرده بودم و خلاصه حالی داشتم .تو همین اوصاف بودیم که مغز محترممان به جای اینکه به چشمان عزیزمان فرمان بده که جاده رو بپا که ماشینای مردم و درو نکنی خودسرانه به خودشون فرمان استراحت دادن.( این مغز آدم خیلی چیز پیچیده ایه هم باحاله هم خودسر .معطلش کنید جلوی خودتون ظرف سه ثانیه زیر آبتون میزنه ) میگفتم تو حال و هوای سرعت و نوار بودیم که یکدفعه چشمم به کنار جاده دوخته شد .یه دختر کوچولو با دامن آبی و گلهای رزی که دستش بود.فقط اینقدر فهمیدم که صد متر جلوتر باید بزنم رو ترمز البته جای تشکر از مغزمان هست که نمرد و یه فرمان هم داد.خلاصه با پررویی تمام و اندر میان بوق های ماشین های عبوری که برای بنده و حرکت آرتیستیم نواخته میشد دنده عقب گرفتم و گوله وار جلوی پای دختر زدم رو ترمز .کمربند و بازکردم .و مثل ادم های حرفه ای پریدم پایین .رفتم جلو گفتم خانم کوچولو گلها چند؟ گفت پونصد تومان . ما هم که جو شدید بر فضائیات روحمون حاکم شده بود و اندر کف حرکت خودمون غوطه ور بودیم دست کردیم تو کیفمون و دو تا هراری رو با چندتا شاخه کل رز عوض کردیم.( موقعیکه میگم جو زده نشید برای همینه که گل پونصد تومانی رو دو هزار تومان نخرید)
بعد که گلها رو گرفتم ازش پرسیدم ببینم خونوادت کجان ؟ با چشمهای تیله ای و عسلی رنگش یه نگاهی بهم کرد و سرش و انداخت پایین .دیتم و چذاشتم زیر چونه اش و آروم آروم آوردم بالا گفتم : نگفتی کجان ؟ در حالیکه چشمهاش برق اشک رو نشونم میدادن دستش رو دراز کرد و تونطرف خیابون و نشونم داد .دیگه برنگشتم که ببینم چون همه چیزو فهمیده بودم .دستی رو سرش کشیدم و در حالیکه حالم گرفته شده بود به طرف ماشین رفتم .هنوز کامل نشسته بودم که یه صدای گوشخراش از بغلم رد شد .نگاه کردم دیدم یه سیویک نقره ای با چند تا بچه پرو بود
که تا جا داشتم خورده بودن و خودشون و خفه کرده بودن .لبخند تلخی زدم و بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم راه افتادم  .اول تصمیم گرفتم برم دنبالشون و بعد از مدت ها دست فرمونم و امتحان کنم ولی دیدم اینا ارزش اینکارو ندارن .
ولی این چیزا رو که آدم می بینه هم حالش بهم میخوره از این اوضاع بی درو پیکری که هست هم مجبور میشه یک کمی فکر کنه که حداقل این اون چیز مطلوبی که میخواست / نیست .اصلاْ نیست .
البته بگم اون موقع چون حالی به حالی بودم حال نداشتم برم دنبالشون و الا با  اون سپر و اون شاسی ای که من داشتم اگر میخواستم تیک آف کنم مطمئنا در جا به آب میرسیدم
.

اما تو باور کن مرا.....


هر روز که از زندگی ما آدما میگذره نمیدونم چطوری میشه که حافظمون هم ضعیفتر میشه .
بعضی وقت ها که جو زده میشم و میخوام ادای آدم های حالی به حالی و در بیارم خصوصاْ شب ها که نسیم ملایم که میوزد از خونه میزنم بیرون و در حالی که نفسهای عمیق میکشم و چشمام و خمار میکنم و شعرهای سهراب و اخوان وثالث و قاطی پاطی میکنم و شرولوژی جدید خودم و می سرایم / فکر میکنم که چی میشد همه ی آدم ها یه جورایی با هم مثل آدم رفتار میکردن و اینقدر دودره بازی سر هم در نمی آوردن .بگم بخندید یا تعجب کنید..
چند وقت پیشا یکی از دوستام از اطریش اومد و طبق معمول معرفت بازی ماهام که گل کرده بود هنوز اون بیچاره به خونه نرسیده زودتر از خودش تو خونش خیمه زدیم و هنوز نفس تازه نکرده بود سوال پیچش کردیم.جالب بود از میون تمام داستان هایی که تحویلمون داد یه حرفش حسابی به دلمون نشست و تقریبا داشتیم از زور بالیدن به خودمون میترکیدیم.که چی ؟ که اینکه بالاخره یه جاهایی تو این دنیا هم از ما میترسن.می گفت : باورتون نمیشه اگر بگم اونجا چقدر از ما ایرانیا ......پرسیدیم چرا؟ گفت بس که عادت کردیم سر تموم مردم رو یجوری به طاق بزنیم .اصلاْ اونجا یه پا حرفه شده برای خودش .
اینطرف آب و که نگاه میکنی خیلی هم بیراه نمیگه  اما اینکه اونطرف هم اینجوری هست یا نه گردن خودش.
ولی مردم ما با تمام این خصوصیات مثبت و منفی ای که دارن به نظرم بهترین و بینظیرترین مردم دنیا هستند.هم دوست داشتنی و هم با عرضه.

درد مشترک (۲)........

      

  همه آدم ها وقتی که صحبت از یک درد مشترک میشه فکر میکنند که حتما باید برای اینکه صحبت کننده آرامش پیدا کنه پا به پاش بنشینن و زار زار باهاش گریه کنندکه چه < مثلا میخواهند تسلیش دهند.اما خیلی کمند آدم هایی که قبل از به رخ کشیدن قطرات اشک جاری شده روی گونه هاشون بپرسن : ببخشید آقا درد شما چیه ؟
این و گفتم که اصل مطلب رو باز گو کنم . اصل مطلب این که ....
رندان بازاری تو این وانفسای شیر تو شیر گربه ای خاکی ( استعاره ) تا اونجا دارن پیش میرن که قرار گذاشتن نه حرمتی برای حریت بگذارند نه مرحمی برای عدالت .تا اونجا دارن پیش میرن که تصمیم گرفتن نه حریمی برای انسانیت باقی بگذارند نه مرزی برای غیرت .اینها نه عابدان گوشه نشینند نه زاهدان عشق پرست .نه راویان قصه های از یاد رفته اند ونه فاتحان شهرهای رفته بر باد.اینان که اقلیت هم نیستند رندان بازاری اند که تمام هنرشان مکیدن شیره ی غیرت و حریته .تنها دغدغه اشان رفع حوائج غریزی خودشان است که به اسم خدمت و خادم بودن همچون ...... می مکند و دم بر نمی آورند.
حالا کی مردش که این درد مشترک رو به حراج بگذاره ؟
کی جرات داره این صحنه رو پاک کنه و از نو بسازه ؟
و کی میتونه این اراده رو داشته باشه؟ کی؟

درد مشترک(۱)......


khodnevis yani khodet benevis

میخواهم یک کمی راجع به اون چیزی که از اون به عنوان درد مشترک نام بردم صحبت کنم .میخوام از الان تا چند تا پیام دیگه از عنوانی حرف بزنم که همه به نوعی با اون و آثارش درگیرند ولی کسی خیلی تمایا به بازگو کردنش نداره ./ میخواهم از راهی حرف بزنم که سرآغاز مطلعش این بیته :
الا یا ایها الساقی ادر کاساْ‌ و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

                               اما اگر بخواهم شروع کنم اینگونه میگویم :
ما راویان قصه های رفته از یادیم
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامان را
پس
با صدایی بس رساتر زانچه بیرون آید زسینه
می گوییم
ما ناظرا شاهدان رفته در خاکیم