جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبارا
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
ساعتش و باز کرد و گفت : بدترین لحظه عمرت کی بوده؟!
زمان همیشه بازیچه دست انسان هایی بوده که خودشون رو به بیشترین قیمت هم به حوادث روزگار نفروختن و در مقابل انسان هایی هم بودن که به کمترین قیمت خودشون و به زمان فروختن اما این یه اصل و عوض نمی کنه و اونهم این که هر دودسته لحظات خوب و بد زیاد داشتن ! نگاهی به ساعت روی دیوار کردم و گفتم : زمانی که می دونستم توی اون چه اتفاقی افتاده اما ناچار بودم درش قرار بگیرم! نگاهی از سر تعجب کرد و گفت : مثل....؟! نمی دونم دوست داشت چه جوابی رو بشنوه اما برام مهم نبود چون از بین هزاران سوالی که جواب نداده بودم پاسخ این یکی رو خوب می دونستم برای همین به نگاهش خیره شدم و گفتم : مثل زمانی که یه مرد گریه می کنه! مثل یه زمانی که مجبور میشی گریه یه مرد و ببینی.......
هوا چکیدهی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
بغیر بادهی روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر زخویش ضروریست در شب مهتاب
ساعتش و دوباره به دستش بست و گفت: ولی به نظرم شاید خیلی هم زمان بدی نباشه! بالاخره همه چیز توی این دنیا نباید عادی و باب میل باشه خیلی وقت ها هم باید ببینی تا باور کنی همه چیز خوب نیست! این رسم زمانه است چه یخواهی چه نخواهی.....
دیوانهی خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه میکنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمهی سیاهی منزل برابرست
می دونستم ولی مطمئن شدم که اون جوابی رو که دوست داشته بهش ندادم! رفتم کنارش و ساعتش و از دستش باز کردم و گرفتم جلوی چشماش و آروم گفتم: می دونی سخت تر از لحظه دیدم گریه یه مرد چه لحظه ایه؟! ساعت و گرفت و گفت : وقتی که خودت عمدا گریه یه مرد و دربیاری! تا بعدا ادعا کنی که من هم لحظه بد داشتم! چند قدم رفتم عقب و گفتم : نه ! سخت تر از اون لحظه زمانیه که گریه یه مرد ببینی اما در تنهایی و خلوتی که تنها محرم اسرارش تاریکیه و هزاران حرف نگفته! سرش و تکون داد و گفت : نه! لحظه بد زمانیه که یه مرد بفهمه دلش شکسته اون هم فقط به خاطر سرگرمی دیگران و بدتر از اون لحظه زمانیه که تو مجبور باشی شکسته شدنش و ببینی اما نتونی براش کاری بکنی.....! راست می گفت . تازه یادم اومد!
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
بیاد دار جهان باده پیما را
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
وند آن برگ و نوا خوش ناله ای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
حافظ و بست و پرسید : چقدر از خودت در آینده مطمئنی؟!
خیلی وقت ها میشه که آدم هر چقدر هم که از گذشتش مطمئن باشه با اینکه ضرب در زمان حال رو هم بلده اما از خودش در آینده مطمئن نیست . نمی دونم شاید این هم یکی از هزاران خصوصیت ناشناخته این موجود عجیبه . پشت به پنجره ایستادم و گفتم : یعنی چی؟! حافظ و گذاشت کنارش و گفت : چقدر مطمئنی در آینده همینی باشی که الان هستی ؟! یه کم جابجا شدم و گفتم : همونقدر که در گذشته مطمئن بودم که درآینده یعنی الان همونطوری خواهم بود که اون موقع بودم! خنده ای کرد و گفت : اون مال گذشته بود الان چی ؟! الان چی ! نمی دونم ! شاید می دونستم اما جرات بیانش و نداشتم! راست می گفت اون مال گذشته بود اما آینده چی! جوابی نداشتم رفتم طرفش و حافظ و برداشتم و تفعلی زدم .....
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در آن کار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در سر هر بازار بماند ...
نگاهی به نشانه پیروزی بهش کردم و مطمئن گفتم : حداقلش اینقدر اطمینان دارم که اگر احیانا که البته پیش نمیاد ولی به هر حال حتی اگر یک درصد اشتباه کردم ..... که حرفم و قطه کرد و گفت : نمی تونی ؟! خودم و جمع و جور کردم و گفتم : امتحانش مجانیه ! من آمادم ! حافظ و از دستم گرفت و گفت : وقتی میخواستی جواب سوالم و بدی اینقدر مطومن نبودی که به غیر متوسل شدی ! عصبانیم کرده بود اما .... حافظ و باز کرد و سرش و به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت :......
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
غلام همت آن عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیاگری داند
سرش و برد عقب و ادامه داد: نه هر که سر بتراشید قلندری داند ! نمی دونم چقدر طول کشید اما نگاهم بدجوری به نگاهش گره خورده بود . بدتر از همه اینکه یه دفعه تهی از هر گونه حسی شده بودم! قدرت فکر کردن هم نداشتم ! اومد طرفم و گفت : سعی کن به آینده مطمئن نباشی فقط سعی کن امیدوار باشی . اینجوری راحت تر زندگی می کنی ! به طرف پنجره برگشتم و نگاهی به خورشید کردم و آرام در گوش خودم گفتم : ولی تا از آینده مطمئن نباشم بهش امیدوار نمیشم.....
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار است
یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
حسن مهرویان مجلس گر چه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
نگاهی به ساعت کرد و گفت : چرا هیچ وقت با خودت درباره من حرف نمی زنی؟!
همیشه آدم ها یا عادت دارن وقتی از همه جا می برن و هیچ کسی رو ندارن که باهاش حرف بزنن رو به خودشون میارن و با خودشون درباره همه چیز و همه کس حرف می زنن . نگاهی به عقربه های ساعت کردم و گفتم : شاید هنوز فرصت نکردم ! شاید هنوز این اجازه رو پیدا نکردم ! یا شاید هنوز ... که حرفم و قطع کرد و گفت :شایدم هنوز وقتش نشده ! نگاهی بهش کردم وگفتم : هر چیزی یه وقتی داری ! که حرفم و دوباره قطع کرد و گفت : چرا همیشه وقت ها برای تو در آینده اند و به من که میرسن باید در حال معنا بشن به تو که میرسه مهم نیستن اما من ......
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهارعشق
همچون کوهی سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
سکوتی کردم و به گل های تو در توی فرش نگاهی انداختم و گفتم : قضاوتت عجولانه است ! چرا همیشه فکر می کنی حق با دیده ها و شنیده ها و تصورات تو هست و هیچ وقت مسائل رو از زاویه دید من ، از نگاه من و از تصور من نگاه نمی کنی ؟ چرا هیچ وقت شک هم نمی کنی که شاید دیده ها و تصوراتت اشتباه باشند . من همونی هم که ......
من جلوه شباب ندیدم به عمرخویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
دل عاشق را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد عاشقی خریده ام
ادامه دادم : شاید هم تو راست می گی ! شاید من اشتباه می کنم ! شاید نتونستم آینه تمام قد مناسبی برات باشم! اما این و بدون که .... گفت : نکنه این هم از شگردهات برای از بین بردن اثر نگاه من ! شاید هم این بار دوباره میخواهی تفره بری !شاید هم این بار میخواهی یک بار برای همیشه بری یا برم ! شاید هم ... نکنه شاید هم خیلی وقت که رفتی و بهم نگفتی ! شاید هم .... با عصبانیت رو کردم و به سمت در و بلند گفتم : شاید نمی تونم بهت فکر کنم چون تو خود منی و من هم عادت دارم همیشه به دیگران غیر از خودم فکر کنم . اگر دوست داری برای من دیگران باشی بگو ........
پیش از آن کاین سقف سبز و مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
نگاهی به آسمان گرفته شهر کردم و گفتم: ای کاش میشد جبران کرد.
خیلی وقت ها فاصله بین نگاه ها به حدی زیاد می شن که گویی ساعت ها راه بینشون هست . هر کاری هم که صورت میگیره تنها به نیت جبران بخشی از ناکامی هایی است که خیلی مواقع گاهانه آدم ها خودشون به خودشون تحمیل می کنن .روبروم ایستاد و با صدایی بلند و عصبانی گفت : چرا اشتباه تو رو من باید جبران کنم !اعتنایی نکردم و برگشتم .دوباره جلوم و گرفت و گفت : پرسیدم چرا من باید جبران کنم؟ نگاهی بهش کردم و گفتم .....
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
تا حالا با خودت فکر کردی چند بار تو زندگی این امکان برات پیش میاد که به جای من جبران اشتباه بکنی؟! تا حالا فکر کردی چند بار این فرصت رو پیدا می کنی تا بتونی ثابت کنی تو هم اهل جبران کردن به جای دیگران هستی ! شاید ٬ نمی دونم شاید تا حالا اصلا فکر نکردی! همیشه یادت باشه شاید غیر از این موقع هیچ زمان دیگه ای نتونی ارزش جبران کردن به جای دیگران و درک کنی ! نگاهی بهم کرد و در حالی که خستگی رو می شد از چشماش خوند گفت ........
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هوشیار چه کرد
ساقیا جام میم دعه که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
چشماش و پاک کرد و گفت : فاصله بین من و تو به اندازه فاصله به اندازه تغییر کردن من به خاطر تو هستش !فکر نمی کردم یه روزی مجبور بشم به خاطر تو تغییر کنم اما نمونم به خاطر تو از خودم بگذرم . اما این و بدون به رخ کشیدن ناتوانی ها رسم جوانمردی نیست!
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویش پندارم
برای دوباره شروع کردن خیلی مقدمه ها لازمه و خیلی خاطرات باید از اول در دفتر ذهن ورق بخورن!
امیدوارم خیلی طول نکشه و دوباره به همیشه نوشتن عادت کنم......
نمی دونم چرا همیشه شروع کردن برای سخت تر از تمام کردنه ....
نمی دانم چرا همیشه دیدن از شنیدن ها برایم سخت تره......
نمی دونم چرا همیشه ماندن از رفتن برایم سخت تره .......
اما می دانم که همیشه نوشتن زیبا ترین کار است .....
و دوباره شروع کردم........
گذشته بر این قلمی به دست و آرام اما امیدوار و پر هیجان .....
نمی دانم که چه شد از دستم افتاد و دیگر ننوشت ......
و ناگاه در اوج احساس و امید نشست ......
و چه نشستن بی صدا و آرامی.....
تا بگوید دوباره و از نو ......
شروع کن .....
شروع...