-
۱۰۰۱شب-۴۲
یکشنبه 26 فروردین 1386 16:17
یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود حسن مهرویان مجلس گر چه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود سلام کرد و گفت:مرز میان خوبی و بدی توذهنت چقدره؟ فاصله بین آدم ها تو این دنیا به اندازه فاصله مکانهایی که توش هستن نیست خیلی ها کنار هم ایستادن اما یه دنیا فاصله دارن و خیلی ها...
-
دعاهای من
چهارشنبه 1 فروردین 1386 11:38
یک سال دیگر هم گذشت.... درسال جدید ..... »» خدایا ! مرا فهمی ده تا برای همیشه به یادت باشم »» خدایا ! مرا معرفتی ده تا همیشه سپاسگزارت باشم »» خدایا ! مرا چشمی ده تا زیبایی های خلقتت را ببینم »» خدایا ! مرا صبری ده تا نامردمی ها را راحت تحمل کنم. »» خدایا ! مرا قلبی ده تا تمام خوبی ها را در آن جای دهم. »» خدایا !...
-
۱۰۰۱شب-۴۱
شنبه 5 اسفند 1385 17:41
ای دل غم دیده حالت به شود دل بر مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائماْ یکسان نباشد حال دوران غم مخور پیاده شدم و پرسیدم : اعتبار نگاهت چقدره ؟ زندگی آدم ها همیشه سه طرفه است، دیروز و امروز و فردا ! خیلی ها فردا رو تجربه می کنن بدون اینکه بدونن تو دیروز گیر کردن،خیلی ها...
-
۱۰۰۱شب-۴۰
یکشنبه 15 بهمن 1385 14:33
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت به مردمی نه بفرمان چنان بدان که تو دانی بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آنکه تو دانی ورق زد و گفت:بی وفایی چه رنگیه؟ زندگی پرتلاطم آدم ها شاید هر روز یا هر ساعت و یا حتی هر دقیقه یه رنگی به خودش بگیره بعضی وقت ها سیاه بعضی وقت ها سفید بعضی وقت ها هم هیچ رنگی...
-
۱۰۰۱شب ـ ۳۹
سهشنبه 26 دی 1385 15:57
از لعل تو گریابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد ساکت ایستاد و گفت: تا حالا گم شدی؟! زندگی رو هر جور که حساب کنیم یه سری کوچه داره و یه سری پس کوچه. تا موقعی که تو کوچه ها راه می ریم همه چیز بر وفق مراده اما وقتی می افتیم تو پس کوچه...
-
۱۰۰۱شب ـ ۳۸
شنبه 25 آذر 1385 12:12
در نظر بازی ما ، بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند سلام کرد و به گرمی پرسید: دو دو تا چند تا می شه؟! حساب و کتاب کردن تو زندگی آدم های امروزی یه اصلی شده که اگر کسی نخواد توجهی بهش بکنه شاید خیلی نتونه دووم بیاره! جواب سلامش و دادم گفتم...
-
۱۰۰۱شب ـ ۳۷
شنبه 4 آذر 1385 14:18
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت کمی برگ ها رو جابجا کرد و پرسید:چرا وقتی نمی تونی قول می دی؟ همیشه در عرصه زندگی آدم ها با قول و قرارهایی که می ذارن میخوان مستقیم یا غیر مستقیم بگن که ارزش اعتماد کردن بهشون...
-
۱۰۰۱شب ـ ۳۶
یکشنبه 7 آبان 1385 11:42
چه نسبت است به رندی ، صلاح و تقوا را سمع وعظ کجا ، نغمه رباب کجا ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا ، شمع آفتاب کجا فاصله گرفت و پرسید : حد و مرز دنیات کجاست ؟ اگر زندگی یه مبارزه باشه و اگر قرار باشه که مبارزان اون ما باشیم باید بدونیم که هر مبارزه ای یه طرف پیروز داره و یه طرف شکست خورده .مهم اینکه ظرفیت...
-
۱۰۰۱شب - ۳۵
یکشنبه 9 مهر 1385 12:30
یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود حسن مهرویان مجلس گر چه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود به دیوار تکیه دادو پرسید : زندگی رو تعریف کن !؟ از زمانی که برای هر جمله ای لغتی و برای هر لغتی یک معنی خلق شد با یه حساب سرانگشتی می بینیم که اطرافمون پر از معانی شده که شاید...
-
۱۰۰۱شب - ۳۴
یکشنبه 12 شهریور 1385 18:09
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت وندر آن برگ و نوا خوش ناله ای زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت کتاب و بستم و گفتم:فکر می کنی داستان زندگی واقعی باشه؟! اگر بخواهیم زندگی رو از زاویه دوم نگاه کنیم شاید نه بشه گفت اونقدر سیاهه که کلمه « خداحافظی » رو براش بذاریم نه...
-
۱۰۰۱شب - ۳۳
پنجشنبه 5 مرداد 1385 19:08
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد هر دمش با من دل سوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد از پنجره فاصله گرفت و گفت : می تونی با «خواهم رفت » یه جمله بی پایان بسازی؟! زمان هایی که آدم ها از آنها با عنوان بهترین ایام یاد می کنند خیلی وقت ها بی وفا ترین دوران زندگیشون میشه!...
-
۱۰۰۱شب - ۳۲
یکشنبه 21 خرداد 1385 14:31
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم دل بیمار شد از دست رفیقان مددی تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم شاید روزی بشه نسبت ها رو با خودمون تعریف کنیم! گل ها رو کمی تو گلدون نوازش کرد و گفت: تا حالا به نسبت ساحل و دریا فکر کردی؟! لیوان آب و دادم دستش و گفتم : اینقدر بدیهیه که نیازی به فکر کردن...
-
۱۰۰۱شب - ۳۱
یکشنبه 31 اردیبهشت 1385 12:21
در نظر بازی ما ، بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند شاید زندگی یعنی صبر اما نه به اندازه وسعت صبر! پرده رو کنار زدم و گفتم : تا کی زندگی باید تولد دوباره خاطره های مرده و نیمه جونی باشه که هزاران هزار بار اتفاق افتادن ؟! پرده رو از رو...
-
1001شب - 30
یکشنبه 3 اردیبهشت 1385 17:49
یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود حسن مهرویان مجلس گر چه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود همیشه فکر می کردم زندگی یعنی بودن در این دنیا! روبروی آینه ایستادم و پرسیدم: فکر می کنی دنیا رو خوب می شناسی؟! دستش رو روی شونم گذاشتم و با لحن همیشگیش گفت : سوالت خیلی واضح...
-
۱۰۰۱شب -۲۹
سهشنبه 1 فروردین 1385 11:26
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود بنفشه در قدمش بر نهاد سر به سجود بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمه می و عود خدایا ! یک بار دیگر تحربه بودن را به من بیاموز! خدایا ! یک بار دیگر تجربه داشتن را به من بیاموز! خدایا ! یک بار دیگر تجربه دوباره دیدن را به من بیاموز! خدایا ! یک بار دیگر تجربه دوباره...
-
۱۰۰۱شب -۲۸
پنجشنبه 25 اسفند 1384 11:11
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم من لاف می زنم این کار کی کنم مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار چنگ و بر بط و آواز نی کنم خدایا ! خدایا یکسال دیگر هم از تو دور شدم! مرگ ! یک سال دیگر به تو نزدیک تر شدم! انسان! انسان یک سال دیگر با هم بودیم! بهار ! یک بار دیگر خودت را به رخم کشیدی! ترس! توانستی یک بار دیگر از من...
-
۱۰۰۱شب -۲۷
دوشنبه 15 اسفند 1384 09:30
مدام مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت بلند شد و روی زمین نشست و پرسید: از اسطوره ها چی یاد گرفتی؟! زندگی سراسر یاد گرفتن و یاد دادنه خیلی وقتا ارادی و خیلی وقتا هم غیر ارادی بعضی وقت ها می دونی که چی رو باید یاد...
-
۱۰۰۱شب -۲۶
شنبه 6 اسفند 1384 10:30
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد هر دمش با من دل سوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد از پله ها اومد پایین و گفت:پای قول و قرارهات چقدر می ایستی؟! زمانه ای رو که اسمش و گذاشتیم ایام خوشی و ناخوشی اگر همه چیز و ازش بگیریم یه چیز و نمیشه گرفت و اون هم عهد و پیمانی است که...
-
۱۰۰۱شب-۲۵
دوشنبه 1 اسفند 1384 18:22
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هرچه باد آباد گوشی رو گذاشت و پرسید:آخرین باری که با خودت درد و دل کردی کی بود؟! همیشه تو زندگی این موجودی که انسان نام گرفته لحظاتی پیش میاد که غیر از خودش با هیچ کس دیگه ای نمیتونه حرف بزنه هر کاری هم بکنه کسی تو اون شرایط شاید شرایط شنیدن حرفهاش و نداشته باشه!...
-
۰۰۱ ۱شب - ۲۴
سهشنبه 25 بهمن 1384 19:40
هر آنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند برآتش تو بجز چشم او سپند مباد پنجره رو باز کرد و گفت : خودت تو زندگیت چقدر نقش داشتی؟! وقتی که صفحه های زندگی آدم ها رو ورق می زنی و بی توجه از کنار کلمات و نگاه ها بدون آنکه مرورگر داستان پشت سرشون باشی فکر میکنی خب نوشتن اینهمه کلمه تو دفترچه خاطرات عمر آدم ها کار چندان سختی هم...
-
۱۰۰۱ شب - ۲۳
یکشنبه 9 بهمن 1384 17:46
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبارا غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را ساعتش و باز کرد و گفت : بدترین لحظه عمرت کی بوده؟! زمان همیشه بازیچه دست انسان هایی بوده که خودشون رو به بیشترین قیمت هم به حوادث روزگار نفروختن و در مقابل انسان هایی هم بودن که به کمترین...
-
۱۰۰۱ شب - ۲۲
سهشنبه 20 دی 1384 11:43
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت وند آن برگ و نوا خوش ناله ای زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت حافظ و بست و پرسید : چقدر از خودت در آینده مطمئنی؟! خیلی وقت ها میشه که آدم هر چقدر هم که از گذشتش مطمئن باشه با اینکه ضرب در زمان حال رو هم بلده اما از خودش در آینده...
-
۱۰۰۱ شب - ۲۱
چهارشنبه 23 آذر 1384 18:01
یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود حسن مهرویان مجلس گر چه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود نگاهی به ساعت کرد و گفت : چرا هیچ وقت با خودت درباره من حرف نمی زنی؟! همیشه آدم ها یا عادت دارن وقتی از همه جا می برن و هیچ کسی رو ندارن که باهاش حرف بزنن رو به خودشون میارن و...
-
۱۰۰۱ شب - ۲۰
پنجشنبه 3 آذر 1384 14:15
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت نگاهی به آسمان گرفته شهر کردم و گفتم: ای کاش میشد جبران کرد. خیلی وقت ها فاصله بین نگاه ها به حدی زیاد می شن که گویی ساعت ها راه بینشون هست . هر کاری هم که صورت میگیره تنها به نیت جبران...
-
۱۰۰۱ شب - ۱۹
پنجشنبه 26 آبان 1384 15:06
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد هر دمش با من دل سوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد کتاب و بست و ادامه داد: تا حالا چند بار یه تصمیم برای همیشه گرفتی ؟! همیشه تو زندگی آدما لحظه هایی پیش میاد که باید یه تصمیم خاص بگیرن که امکان داره این تصمیم برای همیشه عمرشون و...
-
هزار و یک شب......
دوشنبه 23 آبان 1384 18:03
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویش پندارم برای دوباره شروع کردن خیلی مقدمه ها لازمه و خیلی خاطرات باید از اول در دفتر ذهن ورق بخورن! امیدوارم خیلی طول نکشه و دوباره به همیشه نوشتن عادت کنم......
-
هزار و یک شب ......
شنبه 21 آبان 1384 13:10
نمی دونم چرا همیشه شروع کردن برای سخت تر از تمام کردنه .... نمی دانم چرا همیشه دیدن از شنیدن ها برایم سخت تره...... نمی دونم چرا همیشه ماندن از رفتن برایم سخت تره ....... اما می دانم که همیشه نوشتن زیبا ترین کار است ..... و دوباره شروع کردم........
-
.... تازه شروع شده.......
شنبه 15 مرداد 1384 20:12
:: همیشه فکر می کردم عشق در خوان هفتم یعنی رسیدن ها و لذت بردن :: همیشه فکر می کردم عشق یعنی گذر از پله های احساس و حسرت :: همیشه فکر می کردم عشق یعنی شمردن یک تا هفت بدون مکث :: همیشه فکر می کردم عشق یعنی مداوم از دل برای دل نجوا کردن :: همیشه فکر می کردم عشق یعنی ساختن با نساختن ها یش :: اما :: اما الان می دانم که...
-
در ادامه....
دوشنبه 16 خرداد 1384 14:07
گذشته بر این قلمی به دست و آرام اما امیدوار و پر هیجان ..... نمی دانم که چه شد از دستم افتاد و دیگر ننوشت ...... و ناگاه در اوج احساس و امید نشست ...... و چه نشستن بی صدا و آرامی ..... تا بگوید دوباره و از نو ...... شروع کن ..... شروع ...
-
روایت دوم......
جمعه 20 آذر 1383 18:57
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلاگفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم گرمای شومینه رو زیادتر کرد و گفت : بعدش چی شد؟ خیلی وقت ها تو زندگی آدم ها لحظاتی پیش میاد که نباید خیلی معطل کرد و پایبند حرف و حدیثای گذشت شد فقط باید پرسید...